كمك جالب پسر به پدر پيرش
یازار : كابي محسن عثمان
پيره مردي تنها
در مينه سوتا زندگي مي كرد؛ او ميخواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين
كار خيلي سخت بود، تنها پسرش كه مي توانست به او كمك كند در زندان بود، پير مرد
نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
پسرم عزيزم من
حال خوشي ندارم، چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بكارم، من نمي خواهم اين مزرعه
را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان كاشت محصول را دوست داشت... من براي كار
مزرعه خيلي پير شده ام، اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين
تلگراف را دريافت كرد:
پدر، به خاطر خدا
مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.
چهار صبح فردا دوازده نفر از ماموران اف بي آي و افسران پليس محلي ديده شدند؛ و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينكه اسلحه اي پيدا كنند؛ پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه كند؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سيب
زميني هايت را بكار؛ اين بهترين كاري بود كه از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم.
در اين دنيا هيچ
بن بستي نيست؛
يا راهي خواهم يافت يا راهي خواهم ساخت.